رهیرهی، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

رهی عشق کوچولو

خاطره زایمان

دست و پام یخ زده بودن . نمیدونم فشار من افتاده بود یا بخش زایمان خیلی سرد بود . تا رسیدم یه فرمی رو پر کردم و امضا دادم و بعدش بهم گفتن برو لباساتو در بیار و این گان واین دمپایی رو بپوش و برو دستشویی تا مثانت خالی بشه ولی من سه چهار بار رفتم دستشویی نمیدونم واسه استرس بود یا سرما چون 8 ساعت بود که هیچی نخورده بودم  آخخخخخخخ یادم نبود که شده بود 9 ساعت بعدش یه خانم مهربونی اومد و روی شکمم یه ژلی مالید ( واااااااااای خیلی یخ بود یعنی لرزیدمااااااااا ) و بعد شیو کرد و یه خانمه دیگه که اصلا مهربون نبود اومد برام سوند گذاشت ( وااااااااااااای یعنی درد داشتاااااااااااا ) میگما یعنی نمیشد نقش این دوتا خانمو باهم عوض میکردن که مهربونه بیا...
25 آذر 1392

آخرین لحظات بی تو

عزیزدل مامان بالاخره داشت روز موعود فرا میرسید و من و بابا مهدی دل تو دلمون نبود تا روی ماهتو ببینیم شب قبل از به دنیا اومدنت از بابا مهدی خواستم ببرتمون امامزاده صالح تا یک کمی دعا بخونم و از خدا بخوام فردا هر جفتمونو صحیح و سلامت از اتاق عمل بیارن بیرون بابا مهدی هم بردمون و منم کلی دعا کردم و نماز خوندم و فقط و فقط سلامتیتو خواستم و اینکه زنده بمونم و بتونم ببینمت مامانی بعدم قسمت خوشمزه شبمون شروع شد و با بابا مهدی رفتیم پرپروک و یه دل سیر شام خوردیم و این آخرین شب دو نفره زندگیمونو جشن گرفتیم بعدم برگشتیم خونه تا من برم حمام و بیام بخوابم و استراحت کنم ولی  مگه فکر و خیال میذاشت داشتم از استرس میمردم  از...
25 آذر 1392

روزشمار عاشقی

مامان گلی ماه نهم یعنی شهریور ماه سر رسید و من لحظه شماری میکردم تا شما رو زودتر ببینم ، از خیلی از اطرافیانم در مورد سختیهای این ماه شنیده بودم ولی باورش برام سخت بود چون این هشت ماه که گذشت برام اینقدر سخت نبود و راحت بودم خدارو شکر ولی انگار راست میگفتن چون نه میتونستم راحت بشینم نه راحت بخوابم نه حتی راحت راه برم دست و پاهام به شدت ورم کرده بودن و منم اکثر خوراکیها رو بدون نمک میخوردم تا برای خودم و شما ضرری نداشته باشه . موقع خواب استرس داشتم که خدای نکرده بند ناف نپیچه دور گردنه کوچولوت یا طاقباز نخوابم که جات تنگ شه و خلاصه روزگاری داشتم دستشویی و حمام رفتن که دیگه نگوووووو از فجایع بود ، تازه همه این شرایط با 12 کیلو اضافه وز...
25 آذر 1392

همه چی آرومههههه

گل پسرم دیگه توی ماه هفتم بودم و هر روز سنگینتر از دیروز . . . . . هربار که میرفتم برای چکاپ و سونوگرافی خداروشکر میکردم که همه چی نرماله و شما داری خوب رشد میکنی و دیگه چیزی نمونده که بیای تو این دنیا عسلم و بشی همه کسم توی ماه هشتم دوتا مناسبت داشتیم هم سومین سالگرد ازدواج من و بابایی بود هم سی امین سالگرد تولد مامانی که بابا مهدی برام یه تولد کوچولو گرفت و بهم یه گوشی موبایل هدیه داد به نظرت واسه مادر شدن سی سالگی یکم دیر نیســــت ؟؟؟ به نظر خودم هســــــت !!! البته اینم بگم تا قبل اینکه شما بیای تو دلم یه همچین حسی نداشتما ولی از روزی که وجود تو رو حس کردم و صدای قلب کوچولوتو شنیدم افسوس خوردم که چرا زودتر اقدام ...
25 آذر 1392

خوش قدم مامان

رهی جون توی ماه ششم بارداری بودم که یه روز بابایی بهم زنگ زد و یه خبر خیلی خیلی خیلی خوش داد میدونی خبرش چی بود ؟؟؟ اینکه بابابزرگ یعنی بابای بابامهدی برامون خونه خریده بود ، الهی که خدا بهشون سلامتی بده شبش رفتیم و خونمونو دیدیم و کلی ذوق کردیم که دیگه صاحبخونه شدیم و از مستاجری خلاص ، البتــــه از یمن وجود شما عزیزکم شما از بدو بوجود اومدنت یعنی هنوز پا به این دنیا نذاشته خوش قدم بودی عزیز دلم و اینو بارها و بارها بهمون ثابت کردی . انشاالله که این خوش قدمیت مداوم باشه مامانی البته اینم بگم اسباب کشی با اون شکم قلمبه واسم خیلی سخت بود با اینکه بابایی 3 روز برای کمک به من کارگر گرفت ولی عملا خودم همه کارارو کردم و وقتی خا...
25 آذر 1392

داستان نام گذاری

عزیزکم از موقعی که متوجه شدم باردارم فقط یه اسم تو ذهنم میچرخید و اونم  (( رهی )) بود من این اسمو خیلی وقت پیش وقتی که مجرد بودم جایی شنیده بودم و خیلی خوشم اومده بود و توی یه دفتر یادداشت کرده بودم که اگه روزی پسردار شدم با این نام صداش کنم ولی اگه نی نی دختر بود چی ؟؟؟ هیچی دیگه از اونجایی که تا ماه پنجم نمیدونستیم جنسیت شما چیه و همه از جمله دکتر سونوگرافی بهمون میگفتن احتمالا دختره ، بابا مهدی پیشنهاد داد و گفت که اگه دختر شد اسمشو من انتخاب میکنم اگه پسر شد شما . . . . . اینم بگم چون احتمال نمیداد شما پسرطلا باشی این ریسکو کرد  و وقتی معلوم شد شما پسری من موفق شدم تا اسمی که مدتها بود دوستش داشتمو بذارم رو شما و اینگونه...
25 آذر 1392

سیسمونی

رهی جونم تو نیمه دوم اردیبهشت ماه سال نود و یک ، مامانیه شما همش در حال خرید وسایل خوشگل و خوشرنگ برای اتاق خواب شما بود تا زودتر کاراشو بکنه و تا سنگینتر نشده بتونه سیسمونیه شما رو کامل کنه و بچینه و اینگونه بود که هر روز صبح تا شب میرفتم بازار و خیابان بهار و جاهای دیگه تا برای شما قند عسلم خرید کنم و اینم نتیجه زحماتمه قربونت برم       پ.ن اینم بگما مامانی یه چندتا دونه از اسباب بازیا که تو عکسه کادو گرفتی قربونت برم اون عکستم مال ٢.٥ ماهگیته ...
25 آذر 1392
1